کد خبر: ۹۱۰۸
۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۲

خاطره معلمی که در اولین روز کاری از ناظم کتک خورد!

ابوالفضل حسینی می‌گوید: پسر‌ها شیطنت می‌کردند. ناظم برای اینکه آنها را به کلاس‌هایشان هدایت کند، از شلنگ استفاده می‌کرد! در یک لحظه تا به خودم آمدم، بین جمعیت یک ضربه روی دوشم فرود آمد.

با اینکه بازنشسته آموزش‌و‌پرورش است و در سال‌های خدمتش، خاطرات بسیاری با دانش‌آموزان برایش رقم خورده، خاطره اولین روز مدرسه، در ذهنش خیلی پررنگ است؛ روزی که برای اثبات خودش به‌عنوان معلم تازه‌وارد بسیار تلاش کرد. می‌گوید: تا‌به‌حال شنیده‌اید یک معلم، تنبیه فیزیکی شود؟

ابوالفضل حسینی، عضو شورای اجتماعی محله المهدی(عج)، تعجبمان را که می‌بیند، می‌خندد و ما را به شنیدن خاطره آن روز دعوت می‌کند. 

 

استرس برخورد با محیط جدید

خرداد ۷۶ از دانشکده دولتی ادبیات زاهدان در رشته دبیری فارغ‌التحصیل شدم. در آن سال‌ها براساس نیاز استان‌ها نیرو‌های تعهد دبیری را از بدو ورود به دانشگاه تقسیم می‌کردند. بعد از پایان درسشان هم به همان استان می‌رفتند. در همان زمان مشخص شد که باید به کرمان بروم. بعد از فارغ‌التحصیلی در شهریور، خودم را به آموزش‌و‌پرورش کرمان معرفی کردم. در آنجا هم به دو سال خدمت در منطقه محروم روستایی از توابع اسلام‌آباد به نام «زهکلوت» مأمور شدم.

ابلاغم را به‌عنوان دبیر ادبیات در دبیرستان شبانه‌روزی پسرانه گرفته بودم. استرس کلاس و برخورد با محیط جدید را داشتم. این حس برای خودم هم ناشناخته بود؛ زیرا در طول تحصیلم دانش‌آموز و دانشجوی اجتماعی و فعالی بودم.

با همین افکار به دبیرستان رسیدم. جلو در یک لحظه میخکوب شدم. چشمم به پسر‌ها افتاد که بسیار درشت‌هیکل بودند و به دانش‌آموزان دبیرستانی نمی‌خوردند. وارد حیاط مدرسه که شدم، ناظم مشغول فرستادن آنها به کلاس درس بود.

همراه با جمعیت دانش‌آموزان پیش رفتم تا خودم را به ناظم معرفی کنم. پسر‌ها شیطنت می‌کردند. ناظم برای اینکه آنها را به کلاس‌هایشان هدایت کند، از شلنگ استفاده می‌کرد! در یک لحظه تا به خودم آمدم، بین جمعیت یک ضربه روی دوشم فرود آمد. به ناظم نزدیک شدم که بگویم از همکاران هستم. اما او به حرفم گوش نکرد و به‌سمت کلاس هلم داد. کمی ناراحت شدم و خجالت کشیدم.

راهم را به سمت دفتر مدرسه تغییر دادم. به محض اینکه در دفتر را باز کردم، مدیر مدرسه با لحنی جدی گفت: «برو بیرون آقا.» فرصتی نداد تا بگویم دبیر جدید ادبیات هستم. در را بست. در زدم و باز همان جریان اتفاق افتاد. جلو همکارانی که در دفتر مدرسه نشسته بودند، خجالت کشیدم. با خودم گفتم این‌بار باید طور دیگری وارد دفتر بشوم.

این‌بار در زدم و ابلاغم را در دستم گرفتم. به محض اینکه مدیر خواست حرف‌هایش را تکرار کند و از پشت میزش حرکت کند، ابلاغم را مقابل صورتش گرفتم. او لحظه‌ای به ورقه‌ای که مقابلش بود، نگاه کرد. بعد با لبخند گفت: ظاهرتان به گونه‌ای است که تصور می‌کردم از دانش‌آموزان جدید هستید و درخواستی دارید. از پشت میز بلند شد و از رفتاری که داشت، عذرخواهی کرد. سپس رو به همکارانی که در دفتر نشسته بودند، معرفی‌ام کرد.

قضیه به همین‌جا ختم نشد. هنگامی‌که سر کلاس رفتم، آن دانش‌آموزانی که در حیاط مدرسه، شاهد شلنگ‌خوردنم بودند، در کلاس پچ‌پچ می‌کردند و می‌خندیدند. بالاخره یکی از آنها بلند گفت: «آقا حال ما را درک کردید؟» و یکی دیگر از دانش‌آموزان از آن طرف کلاس گفت: «درد شلنگ چطور بود؟»

* این گزارش سه‌شنبه ۱۸ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۶ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44